پست سوم رمان این مرد ارباب است


پست سوم رمان این مرد ارباب است

مقصد خانه بود اما دلش هوای پارکی کرده بود پاییز زده، تا کمی هوا بخورد ذهنش و فکر کند بین این دو پیشنهادی که سنگین بود و پر درد!
کمی ولخرجی حداقل امروز به جایی بر نمی خورد، دستی برای تاکسی تکان داد و توقف کرده سوار شد و گفت:انقلاب!
خلوتی با سی و سه پل و زاینده رودی که مرده شده بود! هوای پاییز اصفهان شکوهمند بود و نمی دانست پاییز امسال چرا لج افتاده با همه ی دارایی اش و نه....پاییز حراج گر نبود، بود؟
با توقف تاکسی پیاده شد و با قدم های شل و وارفته به سمت سی و سه پل رفت.روی نیمکت سردی روبروی آن نشست و ذهنش را پرواز داد به پیشنهاد وکیل مزدایی و چه رویی داشت این مرد برای پیشنهادش و اما در پس این پیشنهاد چه بود؟ کمی عجیب بود و مرموز! پول در ازای ماندنش! یک جای کار ایراد داشت و هنوز نمی فهمید چرا؟
ندیدن خانواده اش برای مزدایی این همه سودآور بود؟ باید کمی فضولی می کرد و کشف! دلیل این پیشنهاد را هر طور شده باید بفهمد.امشب پدرش را راضی می کرد و می رفت...خب شاید بتوان مزدایی گنددماغ را پیچاند و هرزگاهی به پدرش عزیزش سر بزند...کار نشد ندارد آن هم برای قاصدک نیکو!
لبخندی روی لبش نشاند و زیر لب گفت:پیشنهادت اشتباه بود مزدایی عزیز،معامله سر من کمی برات خطرناک تموم میشه.
رضایت داشت از فکری که در سرش جولان می داد و باید به خدمت این مزدایی ندیده می رسید.احتمالا یکی از این پیرهای هاپ هاپوهای زورار دررفته بود که همچنان به مال دنیا چسبیده انگار با خودش به قبر می برد.
بلند شد و نوبت نمایش قاصدک بود اگر از سد یوسف می گذشت!
ماشین گرفت و یکراست به سمت خانه رفت.احتمالا کمی دردسر داشت با پدرش اما می ارزید به زندانی ندیدن پدری که تمام جانش بود.از تاکسی که پیاده شد از سوپری محل کمی خرید کرد و به خانه رفت....
یوسف فریاد در سر انداخته گفت:مگه تو سرخودی؟ من همچین اجازه ای نمی دم پاشی بری تو خونه ی یه غریبه!
قاصدک هم مانند یوسف داد زد:پس بشینم فردا بیان ببرنتون پشت میله های زندان؟ چه فرقی می کنه به حال من؟ برین زندان من تنهام برم تو اون خونه هم تنهام، برم تو اون خونه حداقل خیالم راحته که بابام شب سرشو تو خونه خودش می زاره زمین می خوابه نه بین هزارتا ارازل و اوباش ....می فهمین من چی میگم؟
یوسف پوزخند زد و گفت:تو اصلا این مزدایی رو می شناسی؟ اصلا چرا بی اجازه من رفتی تولیدیش؟
-یه مذاکره و دو تا پیشنهاد که من تصمیممو گرفتم.
-تو خیلی خامی قاصدک، توهیچی از اون خونه و اون آدم نمی دونی که تصمیم گرفتی بری.
-شما که می دونی بهم بگین...دلیل بیارین من نمیرم و راضی میشم فردا جلو چشمام بیان دستبند بزنن بهتونو ببرنتون.
یوسف کلافه و ناامید زیر لب گفت:بزرگ شده!
قاصدک تیز شده گفت:چی گفتین بابا؟
یوسف مـ ـستاصل گفت:نکن بابا نکن!
قاصدک با دو گام بلند کنار پدرش ایستاد دستی که لرز گرفته بود را در دست گرفت و با بغض گفت:قربونتون برم من طاقت ندارم ببینم یه عمر تو زندانین، اون تو چطور 20 میلیادو جور می کنین؟ اگه بیرون باشین حداقل من امید دارم بشه یه کارایی کرد اما اون تو؟...نگران چی هستین؟ فقط گفتن حق دیدن شما و چکامه رو ندارم که اونم زر مفت زدن، من شده دزدکی بیام، هروقت بشه میام دیدنتون حتی اگه 2 شب باشه...اونا منو آزاد گذاشتن تا برم دانشگاه و کارامو بکنم..نگران من نباشین من 23 سالمه از پس خودم برمیام...شهر هرتم که نیست که بتونن بلایی سرم بیارن....بابا شما رو ببرن من تنها میشم تو این شهری که همه صد پشت بهمون غریبه شدن...خواهش می کنم کوتاه بیاین.
یوسف شل و وارفته از کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست و گفت:داری ریسک می کنی بابا!
-برای شماست برای خودم برای زندگیمون...قاصدکتو نشناختی بابا؟
یوسف با دو دستش قرص صورت قاصدک را قاب گرفت و گفت:تو رو ازم بگیرن من میرم.
 -دور از جونتون، سایه تون تا 120 سال بالای سر منو چکامه باشه ایشالا!
-نمیشناسی قاصدکم، اینی که برام شاخ شده رو نمیشه اینجوری شکست داد می ترسم خورد بشی تو این معامله ای که از هر طرف برای من گرون تموم میشه!
کنجکاو بود و یوسف پنهان کار! کاسه ای زیر این نیم کاسه پر از معما بود که پدرش سرپوش گذاشته فقط می ترساندش!
-شما بگین من بشناسم، چیزی هست بابا که این همه نگرانتون کرده؟
یوسف باز زیر لب تکرار کرد:بزرگ شده!
قاصدک سر پدرش را در آغـ ـوش گرفت و گفت:تا دو ساعت دیگه چکامه می رسه، بهش نگین کجا رفتم یا چی شده، بگین یه اردوی 20 روزه بردنشون تبریز، دلم لک زده برا دیدنش اما....به نفع همه مون بابا نه؟
یوسف بـ ـوسه ای روی شانه ی دختر بزرگ گذاشت و اگر پسر میشد هم این همه فداکار بود؟ این همه پر عشق؟
-نمی دونم بابا، دل نگرانم!
-قربونتون برم نگران من نباشین، حس کنم چیزی اونجا تهدیدم می کنه می زنم بیرون اونقد میرم که دستشون بهم نرسه!
یوسف سرش را جدا کرده گفت:هرجوری شده گاهی یه خبری از خودت بهم بده!
یوسف آرام شده بود از توپ و تشر ساعتی پیش گذشته بود و گاهی برای این زبان سحرانگیزش باید اسفند دود کند.
بلند شد و گفت:من وسایلمو جمع می کنم تا یه ساعت دیگه راننده اش جلوی دره!
یوسف نگران بود و چطور می توانست جلوی این خیره سر کوچک را بگیرد؟
قاصدک همه ی وسایلش را جمع کرده در دو ساک بزرگ ریخت و دوباره در کنار پدری که مـ ـستاصل به دیوار تکیه داده و سرش را با دستانش گرفته بود برگشت، کنارش نشست و گفت:قاصدک بمیره بابا نبینم این همه داغون باشین.
نم اشک بود یا تازگی چشمانش آب می آورد؟ این چشم ها زیادی فضول و بی خود شده بودند...دست قاصدک را گرفت و گفت: چیزی از درون داره منو می خوره، خوف دارم برات بابا!
-نترسونین منو...
دست آزادش را مشت کرده با لبخند شادی گفت:من شجاعم عین پسر شجاع!
یوسف لبخند تازه کرد بر لبی که ساعاتی بود رنگ شادی ندیده بود...کاش این روزهای کوفتی می گذشت...
"خدایا حواست باشد این روزها میگذرند اما من از این روزهای لعنتی نمی گذرم."*
قاصدک از جیب مانتویش مقداری پول درآورد و جلوی پدرش گذاشت و گفت:این پولو بگیرین چند روزی که چکامه اینجاس واسه خریدتون.
یوسف اخم کرده گفت:بزار جیبت بابا خودت بیشتر احتیاج داری.
-برا خودم برداشتم، نگران من نباشین، بزودی کار پیدا می کنم بعدم تا مایکل سرویس میشه غمی نیست.
نام مایکل لبخند زنده کرد بر لبان یوسف و چقدر این پسر مرد بود وعزیز!
قاصدک نگاهی به ساعت انداخت، 9 بود و به حتم تا الان راننده آمده بود، دست پدرش را گرفت و گفت:دارم میرم بابا دیگه نگران من نباشین، سعی می کنم نتونستم بیام دیدنتون از طریق مایکل مرتب برات پیغام بفرستم.
یوسف بی هوا و تنگ در آغـ ـوشش کشید و نم اشکش، باران شد و خدا شاهد بود چقدر این دختر لطیف را دوست داشت و شاید گاهی بیشتر از چکامه ی تخسش!
قاصدک محکم او را در آغـ ـوش کشید و گفت:زود میام، زود پول جور کنین باشه؟
یوسف صورتش را غرق بـ ـوسه کرد و گفت:برم گدایی هم پولو جور می کنم.
قاصدک لبخند زد دست پدرش را بـ ـوسید و بلند شد و گریه نه! برای دل نازک پدرش نه!
خود را به حیاط رسانده راننده را دید، همان مرد روزهای گذشته و امروزش بود.سری به نشانه سلام تکان داد و گفت:الان میام.
فورا به داخل برگشت و به کمک یوسف ساک ها را تا دم در رساند و گفت:شما دیگه نیای بابا.از همین جامـ ـستقیم برین ترمینال دنبال چکامه تا یه ساعت دیگه می رسه!
هنوز نگران بود و نفرین بر همه ی روزهای شوم وشبیخون زده!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 11 بهمن 1396برچسب:, ساعت 15:23 توسط Elisar